گروه مترجمین ایران زمین
الوداع 2..

بهترین سومی های نرگس

این وبلاگ رو تقدیم می کنم به بهترین های نرگس

الوداع 2..

.به نام خدا.

heloo  oeo  helooo oeo heloooo oeo

سلام سلام..یکمی بهتر سلام

کمی بلند تر..سلام

یه کمی بهتر..سلام...

برنامه ی الوداع پایه ی سوم سال 1390-91 با جملات بالا شروع شد..

دوستان و رفقایی که الان دارید این نوشته را می خونید بدونید امروز بد ترین روزی بود که ما در مدرسه بودیم..

می خوام از جشن الوداعمون براتون صحبت کنم ولی قبلش ادامه ی داستان دفعه قبل رو می گم..

هر کس به کلاسی رفت.در اول سال خیلی ها همدیگرو نمی شناختند بعد از 2،3 ماه با هم دوست شدند،عاشق هم شدند،به هم دل بستند..

3 سال گذشت و بچه ها در کنار هم خاطرات خوب و بد رو تو ذهن همدیگر ثبت کردند..

الان اون بچه های کلاس اولی دیگه اول نیستند..اون بچه ها رسیدن به پایه ی سوم..

کلی با هم خاطره دارند..

اردوی شهید حقانی،اردوی مشهد،گریه های همگانی،خنده های سر کلاس،تکلیف ننوشتن ها،شوخی کردن ها،

زنگ تفریح ها،و...

یادش بخیر..

خدایا بهم طاقت بده تا بتونم این مطلبو تا اخر بنویسم..یاد خاطراتمون افتادم.. وای خدا جونم حالم اصلا خوب نیست.

امروز الوداع ما سومیا بود..

روزی که همه،همه ی بچه های اول،دوم،سوم و حتی معلم هامون هم گریه می کردند..

واقعا سخته..به خدا سخته که راحت از  مدرسه و دوستان و معلم هایی که 3 سال با هاشون دردو دل کردیم،ازشون کمک خواستیم،اذیتشون کردیم و...

سخته خیلی هم سخته..

این مراسم خیلی خوب و با شکوه انجام شد.کسانی که حتی فکرش هم نمی کردم شروع به اشک ریختن کرده بودند..

این مراسم یه سرود خیلی قشنگ هم داشت که براتون می نویسم:

نرگس خوبم گریه نکن            ارومه جونم گریه نکن

بذار تا راحت جدا بشیم           مهربونم گریه نکن

دوستت بمیره گریه نکن          گریم می گیره گریه نکن

اشکاتو پاک کن و بذار بریم        دیگه دیره گریه نکن

دردت به جونم،دوستت بمیره،ارومه جونم،گریم می گیره،بذار تا راحت،اشکاتو پاک کن،مهربونم گریه نکن...

لحظه ی زیبا ی زندگی        دیدن روی قشنگته

دوستت دارم ای بزرگ علم       معلم ای روح مدرسه

بجز ریاضی و علوم و بحث       دادی به من درس بندگی

همیشه یاد نگاهتم              پاینده باشی تو زندگی

دوستت دارم من،بی تو میمیرم،معلم من،علم یاد می گیرم،قول بده به من،که یادم باشی،به خدا بی تو میمیرم...

ادامه شعر در ادامه مطلب..


ادامه مطلب
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 16:20 ] [ زینب ] [ ]
الوداع 1..

.به نام خدا.

دوباره..سلام..

سلام و سلام ..درود بر شما که الان اینجایید..

می خوام براتون یه قصه بگم..این قصه این دفعه با دفعه های قبل خیلی فرق می کنه..

این داستان کاملا واقعی هستش..

می دونم حرفام کاملا شعاری هستش ولی باور کنید از ته دلم..

این داستان از جایی شروع میشه که یه سری دانش اموز برای دادن ازمون ورودی(برای ثبت نام در مدرسه ی جدید)

به مدرسه ای رفته بودند..

همشون استرس داشتند چون نمی دونستند در این ازمون قبول می شوند یا نه!!!

خلاصه این ازمون شروع شد..

بعد از ازمون کتبی چند تا ازمون دیگه هم دادند.مثل کاردستی،خلاقیت و ...

دیگه همه ی ازمون ها تموم شده بود..همه ی بچه ها به خونه هاشون رفته بودند.

همه بی صبرانه منتظر بودند تا از مدرسه با هاشون تماس بگیرند و بگن شما قبول شدید!!!

که این کار هم انجام شد به بیشتر بچه ها زنگ زدند و گفتند:شما قبول شدید..

اول مهر بود که همه به مدرسه ی جدید خودشون اومده بودند.بچه ها یه کم احساس غریبی می کردند خب حق داشتند.تا به حال در این مدرسه نبودند..کمی گذشت..بچه ها را می دیدم که روبه روی یک مقوا ایستاده اند و با دقت فراوان در حال بررسی مطالب روی مقوا هستند..

در روی مقوا اسامیه دانش اموزان هر کلاس را نوشته بود در ان لحظه بعضی ها خوشحال و بعضی ها غمگین شدند..

زیرا بعضی ها در کلاسی که دوست داشتند قرار نگرفته بودند..خیلی ها دوست داشتند در پیش دوستانشان باشند ولی این اتفاق نیوفتاده بود..همه رفته بودند سر کلاس و با معلم های جدیدشون اشنا می شدند..

این داستان فقط بخش اول این داستان بود..

منتظر قسمت های بعدی باشید..

فعلا..

یا علی..

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
به دلیل مزاحمت های فراوان بعضی از بچه های مدرسه ی نرگس این پست رمز دار شد.. زینب یا علی..
[ چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 17:43 ] [ زینب ] [ ]
دو دیوانه..

.به نام خدا.

سلام..

چه خبر؟؟؟

با امتحانا های سخت چی کار می کنین؟

دوستای خوشگل خودم می خوام بهتون امید بدم..

فقط 31 روز دیگه از مدرسه ها مونده

اخ جووووون..هوووووورا..بزن کف قشنگرو به خاطر این خبر خوووب

خب داستان زیرو بخونید تا شاید خستگی این هفته از تنتون بره بیرون..

فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.
 

هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.
 

وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.

هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست.


 

و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه...
حالا من کى مى تونم برم خونه‌مون ؟

فعلا..

یا علی..


[ چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 17:12 ] [ زینب ] [ ]
یک داستان قشنگ و فلسفی..

.به نام خدا.

سلام دوستان

حالتون چه طوره خوش می گذره؟؟؟

داستان زیرو بخونید و به گذشتتون یکم فکر کنید ودیگه حسرت چیز هایی رو که از دست دادید رو نخورید..

جینی دختر کوچولو و با هوش پنج ساله ای بود که یک روز با مادرش برای خرید به مغازه ای رفته بود.

چشمش به یک گردنبند مروارید بدلی افتاد که قیمتش5/2 دلار بود از مادرش خواهش کرد تا ان گردنبند را برایش

بخرد.مادرش گفت:این گردنبند قشنگیه اما قیمتش زیاد است.اما بهت می گم که چه کار میشه کردم!

من این گردنبند رو برات می خرم اما شرط داره!

وقتی رسیدیم خونه لیست یک سری از کار هایی رو که می تونی انجام بدی رو بهت می دم و تو با انجام ان ها

می توانی بهای گردنبندت را بپردازی البته مادر بزرگت هم برای تولدت چند دلار به تو می دهد و این میتو نه کمکت کنه.

جینی به جدیت کار هایی که بهش محول شده بود رو انجام می داد و مطمئن بود که مادر بزرگش هم به او چند دلار هدیه خواهد داد.

جینی به زودی همه ی کار هارو انجام داد و گردنبند مروارید را خرید.وای که چه قدر ان گردنبند را دوست داشت.

همه جا اونو به گردنش می انداخت؛کودکستان،تخت خواب،وقتی با مادرش بیرون می رفت،تنها جایی که گردنبند رو از گردنش در می اورد حمام بود چون مادرش به او گفته بود ممکن است در حمام رنگ گردنبند خراب شود.

پدر جینی عاشقانه جینی را دوست داشت.هر شب که جینی به تخت خواب می رفت و پدرش در کنار تختش در روی صندلی مخصوص می نشست و داستان مورد علاقه ی جیمنی را برایش می خوند.

یک شب بعد از اینکه داستان تموم شد،پدر جینی گفت:جینی تو منو دوست داری؟؟؟!

جینی:اوه..البته پدر!!تو می دونی که عاشقتم..پدر:پس اون گردنبند مرواریدتو به من بده!!!

نه پدر..اون نه..اما می تونم عروسک مورد علاقم رو بهت بدم.

پدر:نه عزیزم..شبت بخیر..

هفته ی بعد پدرش مجددا این سوال را از او کرد و او دوباره گفت نه پدر من به تو گردنبند مرواریدم رو نمی دهم ولی به تو اسب کوچک صورتیم را می دهم.

پدر دوباره گفت شب بخیر عزیزم و رفت..

روزی پدر برای خواندن داستان به اتاق جینی رفت

پدر جینی را در روی تخت دید که لب هایش در حال لرزیدن بود.

جینی دست هایش را به سمت پدر برد.درون دست های جینی مروارید های بدل ان گردنبند بود.

پدر مروارید هارا از جینی گرفت و در جعبه ی مخمل ابی رنگی ریخت و یک گردنبند مروارید اصل از جعبه ی مخمل ابیه دیگری دراورد و به جینی داد.

این داستان دقیقا کاری است که خدا با ما انجام میده.

خدا چیز های بی ارزش رو از ما می گیره و چیز های بهتری رو به ما میده پس دیگه هیچ وقت حسرت چیز های از دست رفته رو نخورید..

به اندازه ی قدمت ایران دوستون دارم..

از این هوای بارونی لذت ببرید..

فعلا..

یا علی..

[ پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 17:26 ] [ زینب ] [ ]
زندگی چیست؟؟؟

.به نام خدا.

سلام به روی ماه همه شما..

می خوام زندگی رو از نظر بزرگان براتون تعریف کنم..

گل

از نظر جان کالفید:

زندگی یک بوم نقاشی است که در ان از پاک کن خبری نیست!

امام علی (علیه السلام )می فرمایند:من عاشق زندگی ام و بیزار از دنیا!

از ایشان پرسیدند:مگر بین زندگی و دنیا چه فرقی است؟؟؟

فرمود:دنیا حرکت بر بستر خور و خواب و خشم و شهوت است و زندگی،نگریستن در چشم کودک یتیمی است که از پس پرده ی شوق به انسان می نگرد!

شمع

((اشو)) زندگی را چون نیلوفر ابی می داند و می سراید:

زندگی را به تمامی زندگی کن.

در دنیا زندگی کن بی انکه جزیی از ان باشی.

همچون نیلوفری باش در اب،

زندگی در اب،بدون تماس با اب!

زندگی به موسیقی نزدیکتر است تا به ریاضیات.

ریاضیات وابسته به ذهن اند

و زندگی در ضربان قلبت ابراز وجود می کند!

سپس ادامه می دهد:

زندگی سخت ساده است!

خطر کن!

وارد بازی شو!

چه چیزی از دست می دهی؟

با دستهای تهی امده ایم،

و با دستهای تهی خواهیم رفت.

نه،چیزی نیست که از دست بدهیم،

فرصتی بسیار کوتاه به ما داده اند،

تا سر زنده باشیم،

تا ترانه ای زیبا بخوانیم،

و فرصت به پایان خواهد رسید.

آری،این گونه است که هر لحظه غنیمتی است!

سپس در پایان زندگی می سراید:

مرگ تنها برای کسانی زیباست که،

زیبا زندگی کرده اند!

از زندگی نهراسیده اند!

شهامت زندگی کردن را داشته اند!

کسانی که عشق ورزیده اند،

دست افشانده اند،و زندگی را جشن گرفته اند!

پس؛

هر لحظه را به گونه ای زندگی کن،

که گویی واپسین لحظه است.

و کسی چه می داند؟

شاید اخرین لحظه باشد!!!

دکتر علی شریعتی بر این باور است که زندگی یعنی:

نان،آزادی،فرهنگ،ایمان،دوست داشتن. 

لیندا پرین سایپ با نگاهی فهیم،زندگی را مجموعه هی از درد و غم و شادمانی و شعف می داند و می سراید : 

گر چه زندگی با درد و غم همراه است،

اما مسیر از شادمانی های بسیار نیز خالی نیست.

اگر دنیای خود را فرو ریخته یافتی،

تکه های سالم را برگیر و به راه ادامه بده،

چون در پایان،آرزوهایت را بر اورده خواهی یافت. 

به یاد داشته باش!

که در پایان،همین فراز و قرود هاست که یکدیگر را توازن می بخشند.

بگذار اشک هایت جاری شوند،

بگذار گل لبخند بر لبانت بشکفد.

اما تسلیم،هرگز،هرگز!

به یاد آر،

که در تو نیرویی است که نوید واقعیت یافتن رویاهایت را می دهد.

حتی آن زمان که بسیار دور می نمایند!

زندگی

نظر شما در مورد زندگی چیه؟؟؟

فعلا..

یا علی..                                              

[ شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 15:44 ] [ زینب ] [ ]
ما برگشتیم..

.به نام خدا.

سلام..سلام..سلام..

خوبید؟؟؟

ما بعد از چهار روز اقامت در مشهد برگشتیم.جاتون خالی سفر خوبی بود.معلمامون خیلی زحمت کشیده بودند..

این سفر،سفر جالب و خاصی بود..پر از گریه و خنده بود دوستانم گاهی اوقات به شدت گریه می کردند و گاهی صدای خنده هاشون کل فضا رو پر می کرد.این سفر پر از اتفاقات جالب بود مثلا گم شدن 2 تا از دوستانم به نام های زهرا ابویی و فاطمه اسماعیل نسب.

داستان از این قرار بود که ما رفته بودیم زیرزمین حرم همه ی بچه ها مشغول دعا و نماز خواندن بودند.بعد از مدتی همگی شروع به خواندن دعای کمیل کردیم.بعد از مدتی که وقتمون تموم شد خانم قرائتی(مشاور پایه سوم) گفتند بچه ها دیگه باید بریم..همه پاشدیم و رفتیم وسط راه متوجه شدیم که که 2 تا از دوستامون نیستند.!!!

همه نگران شدند،خانم قرائتی رفتند تا اون 2 نفر رو پیدا کنند ما هم به سمت هتلمون راه افتادیم در راه بودیم که خانم نبوی(مدیر مدرسه ما)با خانم موسوی(معلم امور تربیتی)تماس گرفتند و گفتند اسماعیل نسب و ابویی در هتل هستند!!!!!

بله دوستان ابویی و اسماعیل نسب در حرم گم شده بودند و خدا رو شکر از با هوشیشون تونسته بودند راه هتل رو پیدا کنند و خودشونو به هتل برسونند...

خب دوستان ان شاءا... فردا دوباره براتون پست جدید می ذارم..

به اندازه ی قدمت ایران دوستون دارم..

فعلا..

یا علی..

 

[ جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 19:36 ] [ زینب ] [ ]
ما عازم مشهد مقدس هستیم..

.به نام خدا.

سلام..سلام..سلام..

امید وارم حالتون خوب باشه.می دونم این جمله قبلو خیلی شنیدید..ولی خب من این جمله را دوست دارم چون دوست دارم واقعا حالتون خوب باشه..

خب منو ببخشید که ان قدر دیر به دیر این وبلاگو آپ می کنم..باور کنید درسها و امتحانها نمی ذارند من وبلاگو آپ کنم..اونم امتحانای ما که اگر از صبح تا شب هم اون درسی که امتحان داریم رو بخونیم باز هم وقت کم میاریم..

مثل امروز که امتحان تاریخ داشتیم من خودم به شخصه وقت زیادی رو برای این امتحان صرف کردم ولی باز 1 بخشو نرسیدم بخونم جالبه کلاس ما پر از بچه های پر سر و صداست ولی امروز که رفتم مدرسه و وارد کلاس شدم همه حتی شیطون ترین بچه هامون هم ساکت نشسته بودند و درس می خوندند..

من تا میومدم حرف بزنم همه می گفتند:سسسسسییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییسسسس

خب حق داشتند اخه خداییش تاریخ درس سختیه..

خلاصه همه ی این حرفا رو زدم تا دیر به دیر آپ کردنمو توجیه کنم..

خب می خوام بگم که ما فردا عازم مشهدیم.. مثل اینکه اقا امام رضا(علیه السلام) ما رو هم طلبیده.همه بچه های سوم به جز چند نفر میان مشهد امیدوارم به همه ی ما خیلی خیلی خوش بگذره..

امام رضا(علیه السلام)

همتونو به اندازه ی قدمت ایران دوست دارم..

فعلا

یا علی..

[ دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 18:37 ] [ زینب ] [ ]